مسافرت به ایران

سفر اول به ایران

بابا در طول ماه ژانویه 1924 میلادی بیشتر در روزه بودند. در اواخر ماه، پاسپورت ها برای مسافرت به ایران آماده شد. برنامه بر این بود که سی امین سالگرد تولد بابا در 19 فوریه جشن گرفته شود و 22 فوریه مسافرت به ایران آغاز گردد. این برنامه اجرا شد و بابا هشت تن از مندلی ها را همراه خود بردند. یکی از آنها بیمار بود و تب داشت و تا به بوشهر برسند چند تن دیگر نیز مریض شدند و یک روز بعد از اینکه کشتی در بندر ایران لنگر انداخت یکی دیگر از مندلی‌ها تب کرد. بابا تصمیم گرفتند که به هند باز گردند و دو تن از مندلی ها را آنجا باقی گذاشتند تا آنها در داخل ایران سفر کنند. همان روز بلیط کشتی «بریورا» تهیه شد و به هند بازگشتند. مطابق معمول، بابا و همراها ن او با بلیط درجه سه مسافرت می‌کردند.

سفر دوم به ایران

بابا اعلام داشتند که مسافرت او به نقاطی از ایران ضروری است و 2 سپتامبر 1928 میلادی روز آغاز این سفر بود. ابتدا به بمبئی عزیمت نمودند. مشکلاتی در رابطه با گذرنامه بابا ایجاد شده بود. او که از نوشتن دست کشیده بود قادر به تکمیل فرم گذرنامه و امضای آن نبوده و مامورین اداره گذرنامه اثر انگشت بابا را که برای امضای اسناد استفاده می‌شد، قبول نداشتند؛ اما کنسول ایران حتی بدون دریافت امضای بابا حاضر بودند گذرنامه ایرانی (که به عنوان یک ایرانی حق بابا به حساب می‌آمد) برای بابا صادر نماید. بابا این را پذیرفتند و گذرنامه صادر شد.
در روز 20 سپتامبر بابا با کشتی ورسووا از بمبئی عزیمت نمودند. هویت بابا مخفی بود و او کسی را نمی دید مگر یکی از کارکنان مسلمان کشتی. نکته های برجسته مسافرت به ایران به شرح زیر بود: خوشامد غیر منتظره و از جان و دلی بود که در بسیاری از جاها چه ثروتمندان و چه فقرا ابراز می‌داشتند و احترام به رنجی که او و همراهان او به خاطر مشکلات سفر متحمل شده بودند. آنها تمام کویر را می بایست طی می‌کردند و برای چندین روز به آب و غذا دسترسی نداشتند و به هنگام عبور از لرستان با خطر دایمی راهزنان روبه رو بودند. بابا در این سفر از شهرهای خرمشهر، دزفول، خرم آباد، ملایر، اصفهان، یزد، کرمان، بم و دزدآب دیدن نمودند.
اگرچه این سفر مانند سایر سفرها به طور خصوصی صورت می‌گرفت و خبر آن تنها به گوش معدودی از مریدان رسیده بود با این وجود مردم از اقصی نقاط ایران برای زیارت بابا می‌آمدند. در میان آنها صاحب مقام های دولتی و ارتشی نیز به چشم می‌خوردند. آنها به طور ناگهانی برای ملاقات مرشد بزرگ به حضور او می‌آمدند. آنها حضور او را در کشور خود به فال نیک می‌گرفتند و امید داشتند که حضور بابا در آن مملکت سبب نجات و آزادی آن مرز و بوم شود. وقتی بابا اجازه تبلیغات نمی‌دادند، آنها دلسرد می‌شدند. خیلی ها می خواستند رضا شاه،‌ بابا را ملاقات کند و مایل بودند که ترتیب این ملاقات را بدهند، اما هرچند بابا به عشق و فداکاری آنها واقف بود اجازه تبلیغات را نمی‌دادند.
بابا چهار روز در یزد بودند. مردم شهر یزد به نزد او می‌آمدند و بابا به طور فردی و جمعی با آنها صحبت می‌کردند. مسلمانان که هیچ وقت تصویری از پیغمبر خود نداشتند اکنون عکس بابا را می خواستند تا به صورت گل سینه بر سینه‌های خود نصب کنند. چهار جشن به افتخار او برگزار شد که در یکی از آنها اعضای وزارت اقتصاد دولت ایران به حضور او رسیدند و سخنرانی هایی توسط شهروندان معتبر شهر یزد ایراد شد.
یکی از رهبران بهایی با هواپیما از شیراز آمد تا بابا را سؤال پیچ کند اما به محض دیدن بابا، نفوذ بابا را احساس و سؤالات خود را فراموش نمود. او در حالی که اشک می ریخت بر روی پاهای بابا سجده کرد و فریاد برآورد:«تو خدایی» سپس از حضور بابا مرخص شد و به سایرین گفت :« من خدا را دیدم» آنهایی که این کلام را از او شنیدند سخت تعجب کردند.
در شهر بم بابا در منزلی در حومه شهر اقامت داشتند. مردی با لباس نظامی که درجه های بسیار بر سینه خود نصب کرده بود به در منزل آمد و اجازه خواست تا مرشد را ملاقات کند. یکی از مریدان بابا به او پاسخ داد که چنین شخصی اینجا وجود ندارد، اما این نظامی آن را باور نداشت و با احترام اصرار می ورزید؛ به مرشد مقدس اطلاع داده شود که فقیری به گدایی نزد او آمده است. وقتی این را به اطلاع بابا رساندند بابا به او اجازه ورود دادند و این افسر با دستهایی که از روی احترام بر روی سینه اش جفت شده بود به حضور بابا آمد. او پس از سلام نظامی شمشیر خود را بر روی زمین قرار داد و بر روی زانوهای خود نشسته، دستهای بابا را با احترام بسیار بوسید. وقتی از هویت او جویا شدند جواب داد: «این حقیر بنده ناچیز شما هستم.» سپس بابا پرسیدند: «رتبه و درجه شما چیست؟» «در مقایسه با مقام و درجه روحانی شما، درجه من هیچ است.» بابا در توضیح فرمودند: «منظور من درجه نظامی شماست.» « ژنرال ارتش ایران هستم.» بابا شانه‌های او را نوازش نمودند و سپس توسط تخته الفبا فرمودند: «مردن در راه خدمت به وطن کاری است پسندیده اما مردن در راه خدمت به خدا پسندیده تر است». « البته چنین است ای مرشد بزرگ، من این را می دانم و طالب یاری و فیض شما هستم تا به اهداف روحانی خویش دست یابم.» بابا فرمودند: « من به تو کمک خواهم کرد.» این فرد نظامی با چشم های بسته تعظیم کرد و گفت: «اگر اجازه دهید باید بگویم که ‌ای مرشد عزیز، اگرچه من به ارتش ایران تعلق دارم اما با تمام تواضع و فروتنی معتقدم که رستگاری و نجات این مملکت از طریق قدرت نظامی میسر نیست بلکه از طریق تولد دوباره معنوی آن است که با نظر لطف حضرتعالی امکان پذیر است و از طرف مملکت خود، از شما استدعا دارم که نظر لطف خود را شامل حال این کشور بد اقبال و مردم نادان آن بنمایید.» بابا پاسخ دادند: «به همین علت است که مرا در اینجا می بینید.» ‌ًاین سعادت بزرگ نصیب این مملکت شده است. امیدواریم با نظر و توجهات شما سرزمین ایران نجات یابد.» افسر ارتش پس از ادای این جملات در حالی که رویش به سمت بابا بود آهسته آهسته از اتاق خارج شد.
اتفاق دیگری نیز رخ داد: همان طوری که در تمام کشورها مرسوم است آنها که به ایران سفر می‌کنند نیز باید اسم، مشخصات، شغل و سایر اطلاعات را در اختیار مقامات دولتی قرار بدهند. یک روز عصر یک افسر عالی رتبه شهربانی با نشان و درجه های گوناگونی که بر لباس او نصب شده بود برای بازجویی از گروه بابا به آنجا آمد. اطلاعات لازم در اختیار او قرار داده شد، اما هویت بابا تحت نام مهربان شهریار ایرانی قید شده بود. آن افسر پس از پایان بازجویی خواست تا ارباب مهربان، رییس آن گروه را ببیند. به او گفته شد که این ممکن نیست زیرا که آن شخص (بابا) مایل به پذیرفتن ملاقات کننده نیستند؛ اما آن افسر با اصرار و تکیه بر مقام و ماموریت خود خواستار ملاقت بابا بود؛ اما به او اجازه داده نمی‌شد. شخصی که از طرف گروه بابا با او صحبت می‌کرد حدس می‌زد که او راست نمی‌گوید، تا سرانجام آن افسر حالت رسمی خود را کنار گذاشت و گفت: «من می خواهم حضرت مهربابا را ببینم» در ضمن از تظاهر و طرز رفتار ارتشی خود پوزش خواست و علت آن را ممنوع بودن ملاقات با بابا قید کرد. به او اجازه ملاقات داده شد و او با خوشحالی آنجا را ترک کرد.
در خیابان مقابل اقامتگاه بابا در شهر بم، جایگاه پیر شهر قرار داشت و مردم آن ناحیه احترام زیادی برای او قایل بودند. یک روز عصر وقتی بابا و مندلی ها برای قدم زدن از منزل خارج شدند آن پیر برای ادای احترام از جای خود برخاست. آن پیر طریقت به همه آنهایی که پس از آن به زیارت او می‌آمدند می‌گفت که اکنون امپراطور فقرا در میان آنهاست و مردم تعجب می‌کردند و برای زیارت بابا هجوم می‌بردند.
درویشی بود که آن بزرگ شهر در مورد بابا، با او صحبت کرده بود و از او خواسته بود که بابا را ملاقات کند. درویش برای کسب فیض به حضور بابا رسید. بابا چیزی به او گفتند که آن درویش گفت: «در مدت سه سال درویشی مفهوم ترک دنیا را درک نکرده بودم اما با توضیحات شما اکنون آن را درک کردم.» و بدون اینکه چیز دیگری بگوید پس از عرض ارادت آنجا را ترک گفت.
سه بندر مهمی که از طریق آن می‌توان از ایران به هند سفر کرد بندر بوشهر، بندر عباس و بندر خرمشهر می‌باشد و تنها راه زمینی از طریق شهر دزدآب است. به علت اینکه فاصله بم و دزدآب را کویر فرا گرفته، به ندرت کسی از راه زمینی به هند مسافرت می‌کند. بسیاری از کاروان ها در شنزارهای کویر مدفون شده اند؛ بنابراین بعضی از اعضای گروه بابا سخت تعجب کردند وقتی بابا راه زمینی بم- دزدآب را برگزیدند؛ زیرا راه دریایی آسان تر و مطمئن تر می‌باشد. حتی رییس شرکت اتوبوسرانی که به ندرت برای آن مسیر سرویس مسافربری داشت تعجب کرد و به آن گروه، از خطرات راه هشدار می‌داد و به آنها می‌گفت: «از راه زمینی سفر کردن یعنی به استقبال مرگ رفتن»؛ اما وقتی آنها پافشاری کردند، او قول داد که ترتیب آن را خواهد داد. از این راه بیشتر برای حمل کالا از ایران به کشورهای همسایه استفاده می‌شود و برای مسافربری مساعد نبود. او قول داد که یکی از خبره ترین راننده‌ها را که با خطرات راه آشنا و مکانیک خوبی نیز باشد در اختیار آنها قرار دهد. این کار صورت گرفت و بابا و مندلی هایشان از راه زمینی و از بین کویر، راهی دزدآب و بعد از طریق قطار به هند رفتند.

سفر سوم به ایران

در اول جون 1931 بابا به همراه آقا علی، چانجی، بائو صاحب، رائو صاحب و گستاجی، کوتا را با قطار برای سومین بازدید از ایران ترک نمودند. این بار هم بابا از امضا کردن پاسپورت انگلیسی شان خودداری کردند و با پاسپورت ایرانی شان مسافرت نمودند. مسیر انتخاب شده با مشکلات و سختی های بسیاری همراه بود. آنها بعد از 5 روز به دزدآب رسیدند. آنها با اتومبیل از دزدآب حرکت کردند و در ظهر 6 جون به مشهد رسیدند. آنها به حرم امام رضا رفتند، جایی که مرکز کار بابا در این سفر بود. برای 3 شب، بابا در نیمه شب به حرم رفت و برای 2 ساعت در داخل آن، هنگامی که چانجی و مندلی دیگری بیرون نگهبانی می‌داند، اعتکاف می‌کردند. این هماهنگی با مشکلات فراوانی انجام شد، تنها با مداخله روحانی مسلمانی که سرپرست حرم بود، ممکن گشت تا بابا در زیارتگاه، شب ها بماند در غیر این صورت اکیداً ممنوع بود. مرد روحانی خوابی دیده بود که یک مرد مقدس بزرگ به ایران آمده و احساس کرده بود که بابا همان فرد است که او در خواب دیده است.
چهارده سال بعد بابا با اشاره به سفرشان به ایران بیان داشتند که درخت ظهور روحانی من در ایران در شهر مشهد کاشته خواهد شد، جایی که رشد خواهد نمود و گسترش خواهد یافت و سرانجام همه دنیا را پوشش خواهد داد.